آرشیو مرداد ماه 1396

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
پنجشنبه ۳۰ فروردین ۰۳

رمان شراره

آتشی که در حیاط روشن کرده بودیم مثل سر و صدای اطراف، خاموش شده بود.کتاب را باز کردم و مشغول خواندنش شدم.

سرم داخل کتاب بودم که احساس کردم کسی روی صندلی مقابلم نشست.سرم را بلند کردم، سروش را در مقابل خودم دیدم.موش نارنجی رنگ نیز در دستانش دیده میشد.گفت:

- گوشه حیاط افتاده بود.

موش را از دستش گرفتم و از او تشکر کردم.دیوان حافظ کنار دستم قرار داشت، آن را برداشت و نگاهش کرد.متوجه شدم به صفحه دستنویس خودش نگاه میکند.گفتم:

- خوندمش، شعر قشنگی بود.

سرش را بلند کرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت:

- فقط قشنگ بود؟

احساس کردم لحنش جدا از تمسخر و شیطنت است.سخنانش را نرم و ملایم بر زبان راند! و صحبتش را اینگونه ادامه داد:

- به نظرت وقتی تو شیراز هستم، دلم بیشتر از همه برای کی تنگ میشه؟

با شوخی و تمسخر گفتم:

  • حتماً برای من!

داستان واقعی از عشق باور نکردنی

مجله ایده آل: خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند؛ زندگی‌ای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستان‌هایی را تقدیم‌تان کنیم؛ داستان‌هایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود. در این داستان‌ها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده‌ از عشق‌ها و ازدواج‌های نامتعارفی گفته‌اند که طی این سال‌‌ها دیده‌اند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته‌ باشید که همه نام‌ها تغییر کرده‌اند و هیچ‌کدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگان‌مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت‌بخش این صفحات باشد.

داستان اموزنده

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.

داستان کوتاه عاشقانه

با‏ ‏تموم‏ ‏وجود‏ ‏به‏ ‏کف‏ ‏سد‏ ‏عمیق‏ شنا‏ ‏میکرد‏ .تا‏ ‏نفس‏ ‏دارم‏ ‏به‏ ‏عمق‏ ‏آب‏ ‏.میرم‏ ‏دیگه‏ ‏حتی‏ ‏اگه‏ ‏ترسیدم‏ ‏‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شدم‏ ‏مهم‏ ‏نبست‏ ‏چون‏ ‏مردم‏!‏

اون‏ ‏لحظه‏ ‏هات‏ ‏چقد‏ ‏سخت‏ ‏داره‏ ‏میگذره‏ ‏خدا. همه‏ ‏چی‏ ‏جلو‏ ‏چشمه،اون‏ ‏صورت‏ ‏زیبای‏ ‏معشوقی‏ ‏که‏ ‏به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏رفتم‏ ‏دانشگاه،به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏مهندس‏ ‏شدم،برای‏ ‏گفتن‏ ‏اینکه‏ ‏دوست‏ ‏دارم‏ ‏چن‏ ‏سال‏ ‏صبر‏ ‏کردم‏ ‏تا‏ ‏در‏ ‏بهترین‏ ‏موقعیت‏ ‏بهش‏ ‏بگم.تقریبا‏ ‏راضی‏ ‏بود‏ ‏اما‏ ‏چی‏ ‏شد‏؟

چرا‏ ‏ولم‏ ‏کرد‏ ‏دیگه‏ ‏زندگیمو‏ ‏نمیخوام.گفتم‏ ‏خدا‏ ‏اگه‏ ‏بهش‏ ‏نرسم‏ ‏خودمو‏ ‏میکشم.خدااااااااا‏!‏!!!

بنده‏ ‏ات‏ ‏را‏ ‏بدبخت‏ ‏کردی‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏پی‏ ‏کارش.پس‏ ‏اون‏ ‏همه‏ ‏راز‏ ‏و‏ ‏نیاز‏ ‏با‏ ‏تو‏ ‏چه‏ ‏فایده‏ ‏ای‏ ‏داشت….‏!

‏آخرین‏ ‏نفسای‏ ‏که‏ ‏میتونست‏ ‏بکشه‏ ‏رو‏ ‏داشت‏ ‏تموم‏ ‏میکرد‏ ‏و‏ ‏فقط‏ ‏این‏ ‏خاطرات‏ ‏جلو‏ ‏چشش‏ ‏بود.‏ ‏تقریبا‏ ‏بیهوش‏ ‏داشت‏ ‏میشد‏ ‏که‏ ‏دیگر‏ ‏نفهمید‏ ‏چه‏ ‏اتفاقی‏ ‏افتاد.وقتی‏ ‏چشاشو‏ ‏وا‏ ‏کرد‏ ‏تقریبا‏ ‏کنار‏ ‏آب‏ ‏افتاده‏ ‏بود‏!‏نمردم‏ ‏چرا‏ ‏خداااااااااااا؟؟؟؟‏! ‏اوج‏ ‏تنفر‏ ‏از‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏پیدا‏ ‏کرد.خاک‏ ‏تو‏ ‏اون‏ ‏سرت‏ ‏حتی‏ ‏نمیتونی‏ ‏خودتم‏ ‏بکشی.آخه‏ ‏به‏ ‏چه‏ ‏دردی‏ ‏میخوری‏ ؟. پس‏ ‏از‏ ‏مدتی‏ ‏تصمیم‏ ‏گرفت‏ ‏بلند‏ ‏شه‏ ‏و‏ ‏به‏ ‏خونه‏ ‏برگرده.

1 ‏سالی‏ ‏گذشت‏ ‏و‏ ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏براش‏ ‏اهمیت‏ ‏نداشت‏ ‏حتی‏ ‏نماز‏ ‏و‏ ‏روزه‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏زمانی‏ ‏با‏ ‏عشق‏ ‏انجام‏ ‏میداد.داشت‏ ‏منحرف‏ ‏میشد‏ ‏و‏ ‏آخرین‏ ‏خواهشش‏ ‏را‏ ‏از‏ ‏خدا‏ ‏کرد. تو‏ ‏که‏ ‏همه‏ ‏ی‏ ‏آرزوهامو‏ ‏بهم‏ ‏ندادی،تو‏ ‏که‏ ‏لایق‏ ‏مرگم‏ ‏ندونستی.تو‏ ‏رو‏ ‏هر‏ ‏کی‏ ‏که‏ ‏بنده‏ ‏ی‏ ‏خوبی‏ ‏بودن‏ ‏برات؟

داستان عاشقانه و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت….