- یکشنبه ۱۹ آذر ۹۶ ۰۸:۰۷ ۱,۴۰۹ بازديد
- ۲۴۸ ۲۲۴
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
- یکشنبه ۱۲ آذر ۹۶ ۱۷:۲۰ ۱,۴۶۷ بازديد
- ۲۳۹ ۲۴۲
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد.
- سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶ ۰۸:۴۶ ۱,۴۶۲ بازديد
- ۳۰۳ ۳۲۸
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
- شنبه ۰۸ مهر ۹۶ ۱۰:۱۲ ۱,۵۰۹ بازديد
- ۳۰۰ ۳۳۴
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
- پنجشنبه ۰۶ مهر ۹۶ ۱۰:۲۸ ۱,۴۸۴ بازديد
- ۳۰۱ ۲۹۹
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!!
- جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ ۱۳:۲۵ ۲,۲۲۲ بازديد
- ۳۱۱ ۳۲۴
- ۰ نظر
سر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
عاشقانه های من و تو رمان ایرانی و عاشقانه یک شنبه ی غم انگیز havva7 کاربر انجمن داستان های عاشقانه و غم انگیز کوتاه اس ام اس خاطره های عاشقانه و غمگین تیر ۹۳ سایت umap ir رمان PDF داستان های عاشقانه غمگین واقعی جدید داستان عاشقانه و غم انگیز جدید داستان عاشقانه غم انگیز جدایی موضوع رمانی عاشقانه و زیبا که هرگز از خوندنش پشیمون نمیشین داستان غم انگیز و زیبای اطلاعات لطفا اس ام اس خور داستان عاشقانه واقعی جدید
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
- سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۶ ۰۹:۵۶ ۱,۵۶۲ بازديد
- ۲۸۷ ۳۴۵
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
- یکشنبه ۲۶ شهریور ۹۶ ۰۹:۳۸ ۱,۵۳۴ بازديد
- ۳۰۸ ۳۰۰
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...
- دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶ ۰۹:۳۲ ۱,۴۶۳ بازديد
- ۲۸۴ ۳۷۳
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
- یکشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ ۱۱:۱۷ ۲,۰۱۲ بازديد
- ۳۵۲ ۳۴۹
- ادامه مطلب
- ۰ نظر