رمان

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
جمعه ۳۱ فروردین ۰۳

داستان کوتاه

نه قراری برای ملاقات
نه حرفی برای گفتن
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم به این احوال سوت وکور
آهنگی که مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود تا دانه های برنج را با سلیقه در بالکن بچینم
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم

داستان متشکرم

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.
سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟


داستان شاهزاده و دختر خدمتکار

سال ها پیش در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد. چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .

داستان عاشقانه و گریه دار کوتاه

دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ...



یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید !


صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...


دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...


پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:


تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بیاپائین میخوام برای آخرین بار ببینمت ...


« خـــــیــــلـــــی خــــیـــــلــــــــی دوســــتـــتـــــدارم »


رمان شراره

آتشی که در حیاط روشن کرده بودیم مثل سر و صدای اطراف، خاموش شده بود.کتاب را باز کردم و مشغول خواندنش شدم.

سرم داخل کتاب بودم که احساس کردم کسی روی صندلی مقابلم نشست.سرم را بلند کردم، سروش را در مقابل خودم دیدم.موش نارنجی رنگ نیز در دستانش دیده میشد.گفت:

- گوشه حیاط افتاده بود.

موش را از دستش گرفتم و از او تشکر کردم.دیوان حافظ کنار دستم قرار داشت، آن را برداشت و نگاهش کرد.متوجه شدم به صفحه دستنویس خودش نگاه میکند.گفتم:

- خوندمش، شعر قشنگی بود.

سرش را بلند کرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت:

- فقط قشنگ بود؟

احساس کردم لحنش جدا از تمسخر و شیطنت است.سخنانش را نرم و ملایم بر زبان راند! و صحبتش را اینگونه ادامه داد:

- به نظرت وقتی تو شیراز هستم، دلم بیشتر از همه برای کی تنگ میشه؟

با شوخی و تمسخر گفتم:

  • حتماً برای من!

داستان واقعی از عشق باور نکردنی

مجله ایده آل: خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند؛ زندگی‌ای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستان‌هایی را تقدیم‌تان کنیم؛ داستان‌هایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود. در این داستان‌ها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده‌ از عشق‌ها و ازدواج‌های نامتعارفی گفته‌اند که طی این سال‌‌ها دیده‌اند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته‌ باشید که همه نام‌ها تغییر کرده‌اند و هیچ‌کدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگان‌مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت‌بخش این صفحات باشد.

داستان اموزنده

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.

داستان کوتاه عاشقانه

با‏ ‏تموم‏ ‏وجود‏ ‏به‏ ‏کف‏ ‏سد‏ ‏عمیق‏ شنا‏ ‏میکرد‏ .تا‏ ‏نفس‏ ‏دارم‏ ‏به‏ ‏عمق‏ ‏آب‏ ‏.میرم‏ ‏دیگه‏ ‏حتی‏ ‏اگه‏ ‏ترسیدم‏ ‏‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شدم‏ ‏مهم‏ ‏نبست‏ ‏چون‏ ‏مردم‏!‏

اون‏ ‏لحظه‏ ‏هات‏ ‏چقد‏ ‏سخت‏ ‏داره‏ ‏میگذره‏ ‏خدا. همه‏ ‏چی‏ ‏جلو‏ ‏چشمه،اون‏ ‏صورت‏ ‏زیبای‏ ‏معشوقی‏ ‏که‏ ‏به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏رفتم‏ ‏دانشگاه،به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏مهندس‏ ‏شدم،برای‏ ‏گفتن‏ ‏اینکه‏ ‏دوست‏ ‏دارم‏ ‏چن‏ ‏سال‏ ‏صبر‏ ‏کردم‏ ‏تا‏ ‏در‏ ‏بهترین‏ ‏موقعیت‏ ‏بهش‏ ‏بگم.تقریبا‏ ‏راضی‏ ‏بود‏ ‏اما‏ ‏چی‏ ‏شد‏؟

چرا‏ ‏ولم‏ ‏کرد‏ ‏دیگه‏ ‏زندگیمو‏ ‏نمیخوام.گفتم‏ ‏خدا‏ ‏اگه‏ ‏بهش‏ ‏نرسم‏ ‏خودمو‏ ‏میکشم.خدااااااااا‏!‏!!!

بنده‏ ‏ات‏ ‏را‏ ‏بدبخت‏ ‏کردی‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏پی‏ ‏کارش.پس‏ ‏اون‏ ‏همه‏ ‏راز‏ ‏و‏ ‏نیاز‏ ‏با‏ ‏تو‏ ‏چه‏ ‏فایده‏ ‏ای‏ ‏داشت….‏!

‏آخرین‏ ‏نفسای‏ ‏که‏ ‏میتونست‏ ‏بکشه‏ ‏رو‏ ‏داشت‏ ‏تموم‏ ‏میکرد‏ ‏و‏ ‏فقط‏ ‏این‏ ‏خاطرات‏ ‏جلو‏ ‏چشش‏ ‏بود.‏ ‏تقریبا‏ ‏بیهوش‏ ‏داشت‏ ‏میشد‏ ‏که‏ ‏دیگر‏ ‏نفهمید‏ ‏چه‏ ‏اتفاقی‏ ‏افتاد.وقتی‏ ‏چشاشو‏ ‏وا‏ ‏کرد‏ ‏تقریبا‏ ‏کنار‏ ‏آب‏ ‏افتاده‏ ‏بود‏!‏نمردم‏ ‏چرا‏ ‏خداااااااااااا؟؟؟؟‏! ‏اوج‏ ‏تنفر‏ ‏از‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏پیدا‏ ‏کرد.خاک‏ ‏تو‏ ‏اون‏ ‏سرت‏ ‏حتی‏ ‏نمیتونی‏ ‏خودتم‏ ‏بکشی.آخه‏ ‏به‏ ‏چه‏ ‏دردی‏ ‏میخوری‏ ؟. پس‏ ‏از‏ ‏مدتی‏ ‏تصمیم‏ ‏گرفت‏ ‏بلند‏ ‏شه‏ ‏و‏ ‏به‏ ‏خونه‏ ‏برگرده.

1 ‏سالی‏ ‏گذشت‏ ‏و‏ ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏براش‏ ‏اهمیت‏ ‏نداشت‏ ‏حتی‏ ‏نماز‏ ‏و‏ ‏روزه‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏زمانی‏ ‏با‏ ‏عشق‏ ‏انجام‏ ‏میداد.داشت‏ ‏منحرف‏ ‏میشد‏ ‏و‏ ‏آخرین‏ ‏خواهشش‏ ‏را‏ ‏از‏ ‏خدا‏ ‏کرد. تو‏ ‏که‏ ‏همه‏ ‏ی‏ ‏آرزوهامو‏ ‏بهم‏ ‏ندادی،تو‏ ‏که‏ ‏لایق‏ ‏مرگم‏ ‏ندونستی.تو‏ ‏رو‏ ‏هر‏ ‏کی‏ ‏که‏ ‏بنده‏ ‏ی‏ ‏خوبی‏ ‏بودن‏ ‏برات؟

داستان عاشقانه غمگین

ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خیلی سریع بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خیلی تاریک بود و می ترسیدم جایی بروم. برای همین هم جلوی یک مغازه شیرینی فروشی نشستم و از ترس و وحشت گریه می کردم که ماشین پلیس را دیدم و از ماموران کمک خواستم.
خراسان نوشت: او را عمو صدا می زدم و فکر می کردم چون به من و پدرم کریستال می دهد، آدم خوبی است، اما از روزی که توی خانه اش زندانی شدم و او با حرکات و رفتار زشت خود آزارم می داد، فهمیدم آدم کثیف و بی رحمی است.من ۱۰ شبانه روز در خانه دوست پدرم ناله کردم و اشک ریختم تا این که بالاخره موفق شدم از آن جا فرار کنم و خودم را نجات دهم.

داستان کوتاه قدر شناسی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...