کوتاه

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
جمعه ۱۰ فروردین ۰۳

داستان کوتاه ایرانی باهوش

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت.

وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته .
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و....

6 داستان کوتاه و اموزنده

۱- امروز صبح، مثل تمام صبح های دیگر ده سال اخیر، پدر بزرگ ۸۶ ساله‌ام بعد از برگشتن از پیاده روی صبحگاهی، گلی را که برای مادر بزرگم چیده بود به او داد. امروز صبح من با پدربزرگ به دیدن مادر بزرگ رفتم و وقتی او گل را روی سنگ قبر مادربزرگ گذاشت با حسرت گفت:” کاش وقتی زنده بود هر روز صبح برایش گل می‌چیدم”.

۲- امروز درست در تولد ۴۷ سالگی‌ام نامه خودکشی را که ۲۷ سالگی نوشته بودم مرور کردم. اگر آن روز همسرم دو دقیقه دیرتر خبر پدر شدنم را به من می‌داد اکنون من وجود نداشتم. ۱۹ سال از آن روز می‌گذرد و دخترم، دلیل زندگیم ۲۱ ساله است و دو برادر کوچک‌تر نیز دارد. هر سال در روز تولدم این نامه را مرور می‌کنم تا شاید بیشتر بابت داشته‌هایم شکر گزار باشم.

۳- بعد از آسیب دیدن کمرم، اخراج از کار و از دست دادن خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم مجبور شدیم برای ادامه زندگی به منزل پدر همسرم نقل مکان کنیم و درست همین دوران دخترم دچار بیماری کشنده‌ای شده بود و ما در دوره بدی قرار داشتیم. با خودم فکر می‌کردم من چقدر بدشانس و بد بختم که صدای همکارم توی گوشم پیچید. گریه می‌کرد و فریاد می‌زد “ملیسای زیبایم در تصادف مرد” آن لحظه بود که حس کردم خیلی خوش شانس هستم.


داستان کوتاه مقام از خود ممنون

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


داستان کوتاه

نه قراری برای ملاقات
نه حرفی برای گفتن
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم به این احوال سوت وکور
آهنگی که مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود تا دانه های برنج را با سلیقه در بالکن بچینم
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم

داستان عاشقانه و گریه دار کوتاه

دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ...



یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید !


صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...


دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...


پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:


تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بیاپائین میخوام برای آخرین بار ببینمت ...


« خـــــیــــلـــــی خــــیـــــلــــــــی دوســــتـــتـــــدارم »


داستان کوتاه عاشقانه

با‏ ‏تموم‏ ‏وجود‏ ‏به‏ ‏کف‏ ‏سد‏ ‏عمیق‏ شنا‏ ‏میکرد‏ .تا‏ ‏نفس‏ ‏دارم‏ ‏به‏ ‏عمق‏ ‏آب‏ ‏.میرم‏ ‏دیگه‏ ‏حتی‏ ‏اگه‏ ‏ترسیدم‏ ‏‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شدم‏ ‏مهم‏ ‏نبست‏ ‏چون‏ ‏مردم‏!‏

اون‏ ‏لحظه‏ ‏هات‏ ‏چقد‏ ‏سخت‏ ‏داره‏ ‏میگذره‏ ‏خدا. همه‏ ‏چی‏ ‏جلو‏ ‏چشمه،اون‏ ‏صورت‏ ‏زیبای‏ ‏معشوقی‏ ‏که‏ ‏به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏رفتم‏ ‏دانشگاه،به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏مهندس‏ ‏شدم،برای‏ ‏گفتن‏ ‏اینکه‏ ‏دوست‏ ‏دارم‏ ‏چن‏ ‏سال‏ ‏صبر‏ ‏کردم‏ ‏تا‏ ‏در‏ ‏بهترین‏ ‏موقعیت‏ ‏بهش‏ ‏بگم.تقریبا‏ ‏راضی‏ ‏بود‏ ‏اما‏ ‏چی‏ ‏شد‏؟

چرا‏ ‏ولم‏ ‏کرد‏ ‏دیگه‏ ‏زندگیمو‏ ‏نمیخوام.گفتم‏ ‏خدا‏ ‏اگه‏ ‏بهش‏ ‏نرسم‏ ‏خودمو‏ ‏میکشم.خدااااااااا‏!‏!!!

بنده‏ ‏ات‏ ‏را‏ ‏بدبخت‏ ‏کردی‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏پی‏ ‏کارش.پس‏ ‏اون‏ ‏همه‏ ‏راز‏ ‏و‏ ‏نیاز‏ ‏با‏ ‏تو‏ ‏چه‏ ‏فایده‏ ‏ای‏ ‏داشت….‏!

‏آخرین‏ ‏نفسای‏ ‏که‏ ‏میتونست‏ ‏بکشه‏ ‏رو‏ ‏داشت‏ ‏تموم‏ ‏میکرد‏ ‏و‏ ‏فقط‏ ‏این‏ ‏خاطرات‏ ‏جلو‏ ‏چشش‏ ‏بود.‏ ‏تقریبا‏ ‏بیهوش‏ ‏داشت‏ ‏میشد‏ ‏که‏ ‏دیگر‏ ‏نفهمید‏ ‏چه‏ ‏اتفاقی‏ ‏افتاد.وقتی‏ ‏چشاشو‏ ‏وا‏ ‏کرد‏ ‏تقریبا‏ ‏کنار‏ ‏آب‏ ‏افتاده‏ ‏بود‏!‏نمردم‏ ‏چرا‏ ‏خداااااااااااا؟؟؟؟‏! ‏اوج‏ ‏تنفر‏ ‏از‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏پیدا‏ ‏کرد.خاک‏ ‏تو‏ ‏اون‏ ‏سرت‏ ‏حتی‏ ‏نمیتونی‏ ‏خودتم‏ ‏بکشی.آخه‏ ‏به‏ ‏چه‏ ‏دردی‏ ‏میخوری‏ ؟. پس‏ ‏از‏ ‏مدتی‏ ‏تصمیم‏ ‏گرفت‏ ‏بلند‏ ‏شه‏ ‏و‏ ‏به‏ ‏خونه‏ ‏برگرده.

1 ‏سالی‏ ‏گذشت‏ ‏و‏ ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏براش‏ ‏اهمیت‏ ‏نداشت‏ ‏حتی‏ ‏نماز‏ ‏و‏ ‏روزه‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏زمانی‏ ‏با‏ ‏عشق‏ ‏انجام‏ ‏میداد.داشت‏ ‏منحرف‏ ‏میشد‏ ‏و‏ ‏آخرین‏ ‏خواهشش‏ ‏را‏ ‏از‏ ‏خدا‏ ‏کرد. تو‏ ‏که‏ ‏همه‏ ‏ی‏ ‏آرزوهامو‏ ‏بهم‏ ‏ندادی،تو‏ ‏که‏ ‏لایق‏ ‏مرگم‏ ‏ندونستی.تو‏ ‏رو‏ ‏هر‏ ‏کی‏ ‏که‏ ‏بنده‏ ‏ی‏ ‏خوبی‏ ‏بودن‏ ‏برات؟

داستان کوتاه قدر شناسی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...

رمان عاشقانه - قربانی

هوا سرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.

داستان عاشقانه کوتاه : یک جدایی

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

رمان کوتاه عاشقانه

همسرم با صدای بلندی گفت: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.