با تموم وجود به کف سد عمیق شنا میکرد .تا نفس دارم به عمق آب .میرم دیگه حتی اگه ترسیدم یا پشیمون شدم مهم نبست چون مردم!
اون لحظه هات چقد سخت داره میگذره خدا. همه چی جلو چشمه،اون صورت زیبای معشوقی که به عشق اون رفتم دانشگاه،به عشق اون مهندس شدم،برای گفتن اینکه دوست دارم چن سال صبر کردم تا در بهترین موقعیت بهش بگم.تقریبا راضی بود اما چی شد؟
چرا ولم کرد دیگه زندگیمو نمیخوام.گفتم خدا اگه بهش نرسم خودمو میکشم.خدااااااااا!!!!
بنده ات را بدبخت کردی و رفت پی کارش.پس اون همه راز و نیاز با تو چه فایده ای داشت….!
آخرین نفسای که میتونست بکشه رو داشت تموم میکرد و فقط این خاطرات جلو چشش بود. تقریبا بیهوش داشت میشد که دیگر نفهمید چه اتفاقی افتاد.وقتی چشاشو وا کرد تقریبا کنار آب افتاده بود!نمردم چرا خداااااااااااا؟؟؟؟! اوج تنفر از خودش را پیدا کرد.خاک تو اون سرت حتی نمیتونی خودتم بکشی.آخه به چه دردی میخوری ؟. پس از مدتی تصمیم گرفت بلند شه و به خونه برگرده.
1 سالی گذشت و دیگه هیچی براش اهمیت نداشت حتی نماز و روزه های که زمانی با عشق انجام میداد.داشت منحرف میشد و آخرین خواهشش را از خدا کرد. تو که همه ی آرزوهامو بهم ندادی،تو که لایق مرگم ندونستی.تو رو هر کی که بنده ی خوبی بودن برات؟