- سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۶ ۰۹:۵۶ ۱,۴۷۵ بازديد
- ۲۴۸ ۲۷۲
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
- شنبه ۳۰ دی ۹۶ ۱۰:۱۱ ۱,۶۲۲ بازديد
- ۲۳۸ ۲۴۵
- ادامه مطلب
- ۱ نظر
دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو پـارک دیده بود
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .
دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده
خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون
و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره
- سه شنبه ۱۹ دی ۹۶ ۰۹:۱۷ ۱,۴۹۷ بازديد
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
- یکشنبه ۰۳ دی ۹۶ ۱۰:۰۵ ۱,۵۲۱ بازديد
- ۲۳۴ ۲۶۱
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
- چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶ ۱۴:۳۳ ۱,۴۶۷ بازديد
- ۲۴۰ ۲۶۰
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟ هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟ دوباره هیزم شکن جواب داد : نه فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟ جواب داد : آره
- چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶ ۱۲:۰۴ ۲,۱۳۶ بازديد
- ۲۳۶ ۲۵۰
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
- یکشنبه ۱۹ آذر ۹۶ ۰۸:۰۷ ۱,۴۲۰ بازديد
- ۲۴۸ ۲۲۴
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره "
یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تو اقیانوس با کوسه ها شنا میکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...
- چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶ ۱۰:۰۷ ۱,۴۳۵ بازديد
- ۱۹۴ ۲۴۲
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
- یکشنبه ۱۲ آذر ۹۶ ۱۷:۲۰ ۱,۴۷۸ بازديد
- ۲۳۹ ۲۴۲
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۰۹ آذر ۹۶ ۱۰:۱۰ ۱,۴۴۰ بازديد
- ۲۱۳ ۲۴۵
- ادامه مطلب
- ۰ نظر