رمان شراره

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
چهارشنبه ۰۷ آذر ۰۳

رمان شراره

آتشی که در حیاط روشن کرده بودیم مثل سر و صدای اطراف، خاموش شده بود.کتاب را باز کردم و مشغول خواندنش شدم.

سرم داخل کتاب بودم که احساس کردم کسی روی صندلی مقابلم نشست.سرم را بلند کردم، سروش را در مقابل خودم دیدم.موش نارنجی رنگ نیز در دستانش دیده میشد.گفت:

- گوشه حیاط افتاده بود.

موش را از دستش گرفتم و از او تشکر کردم.دیوان حافظ کنار دستم قرار داشت، آن را برداشت و نگاهش کرد.متوجه شدم به صفحه دستنویس خودش نگاه میکند.گفتم:

- خوندمش، شعر قشنگی بود.

سرش را بلند کرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت:

- فقط قشنگ بود؟

احساس کردم لحنش جدا از تمسخر و شیطنت است.سخنانش را نرم و ملایم بر زبان راند! و صحبتش را اینگونه ادامه داد:

- به نظرت وقتی تو شیراز هستم، دلم بیشتر از همه برای کی تنگ میشه؟

با شوخی و تمسخر گفتم:

  • حتماً برای من!

متوجه شد که شوخی می کنم، چون فوراً با شیطنت گفت:

- درست حدس زدي. تعجب می کنم تو اینهمه هوش رو از کجا آوردي؟!

- سروش، دفعه قبلم یه طوري بودي ولی نه به این شدت. چت شده؟دانشگاه هوائیت کرده یا حالت خوب نیست، شایدم انتظار داري حرفات رو باور کنم، به هر حال تازگیها یه طور دیگه سر به سرم میذاري.

- تو که بیشتر سر به سر من میذاري و منو اذیت میکنی دختر شیطون. اي کاش یه کم عقل توي کله ات بود اون وقت میتونستم دو کلمه با تو حرف بزنم ولی حیف...

کتاب را بستم و روي میز مقابلم گذاشتم و گفتم:

- بفرما، من سراپا گوشم اگه میخواي حرف بزنی گوشم با توئه. اصلاً چطوره از دانشگاه بگی، از محیط و حال و هواي اونجا، راستی دختري رو ندیدي که دلت رو ببره و...

اجازه نداد حرفم تمام شود.با صداي بلند گفت:

- گفتم که با تو نمیشه حرف زد.شراره بس کن، اصلاً من و تو هیچوقت نمیتونیم مثل دوتا آدم بزرگ، بشینیم و دو کلمه حرف درست و حسابی بزنیم .

کمی عصبی و دلگیر شدم و نفهمیدم چطور شد که آن حرفها را به زبان آوردم:

- خب، تقصیر تو هم هست. از بچگی هامون یه بار نشد که تو همون طور که با شیوا حرف میزدي با منم حرف بزنی، مهربون و صمیمی، نه فقط تو، دیگرون هم همینطور بودند.حتی اگه شیوا خرابکاري هم میکرد آخرش کاسه و کوزه ها سر من شکسته میشد.

اشک از چشمانم سرازیر شد.وقتی گریه ام را دید تعجب کرد.کمتر کسی گریه ام را دیده بود.

- میدونی سروش از بچگی همه فکر می کردند من شر و شیطون هستم و خواهرم آروم و مظلوم، پس همیشه تعریف اونو می کردن و منو بخاطر شیطنت هام مواخذه و سرزنش می کردند. وقتی همه به من میگن چه چشمهاي وحشی اي داري که شیطنت از اون میباره، من از این چشمها و موها قرمز بدم میاد. چند روز پیش یکی از بچه هاي مدرسه توي راهرو ترقه انداخت. به طور اتفاقی منم با چند تا از دوستام اونجا بودیم ولی ناظم، به من تهمت زد و همین باعث شد که تلافی کردم.اونم سر زنگ ورزش! گفتم حالا که قراره تهمت باشه پس بگذار واقعیت داشته باشه.

دوباره گریه ام گرفته بود.دستم را روي صورتم گرفتم.خودم هم باورم نمیشد که این حرفها رو زده باشم.همه حرفهاي دلم را به سروش گفتم!

سروش گفت:

- بس کن شراره، ترمز بریدي. مگه چی شده؟ اینها که مهم نیست تو نباید اینقدر خودت رو براي این مسئله ناراحت کنی.اما در مورد خودم باید بگم که، چون با تو راحتم، سر به سرت میذارم. شراره از قدیم با تو راحتتر از شیوا بودم و دلیل اذیت هام هم همین بوده، از اینا بگذریم، آدم پشت سر خواهر مرده اش این حرفها رو نمیزنه.

سپس با لبخند ادامه داد:

- خب دیگه بس کن.دستهات رو بردار و به من نگاه کن.

دستم را از روي صورتم برداشتم و نگاهش کردم.در نگاهش چیز غریبی را میدیدم که برایم آشنا نبود.سروش به من چشم دوخت و با شیطنت گفت:

- شراره، تو براي این چیزا گریه هم می کنی؟! فکر نمی کردم به این راحتی بتونم اشک تو رو ببینم.

- مگه من آدم ننیستم؟! تو هم عین بقیه فکر میکنی، نه؟ میدونی دلم چی میخواد؟ دلم میخواد موهام رو رنگ کنم، اونم سیاه سیاه، فکر می کنم قیافه ام قابل تحملتر بشه.

از حرفم عصبانی شد و گفت:

- تو هیچوقت این کار رو نمی کنی. مگه موهات چه عیبی داره؟ خیلی هم قشنگه. چرا ناشکري میکنی؟ ممکه آدمی باشه که عاشق همین قیافه باشه.

با دست به خودم اشاره کردم و گفتم:

- کسی که عاشق این قیافه باشه حتماً یه آدم دیوونست.

نمیدان کجاي حرفم خنده داشت که او به خنده افتاد و گفت:

- منم با تو موافقم که اون آدم حتماً دیوونس، که عاشق کسی مثل تو شده. ولی در هر حال بهت پیشنهاد میکنم بري جلو آینه و خوب به خودت نگاه کنی، بعد ببین میتونی از صورتت ایراد بگیري؟

بعد لبخندش را وسعت بیشتري داد و گفت:

- حالا هم بهتره بري لب حوض و دست و صورتت رو یه آبی بزنی خانم کوچولو.

از جایم برخاستم و به سمت حوض آب رفتم.سروش رو صندلی فلزي کنار حیاط جا به جا شد و نگاهم کرد و گفت:

- از حق نگذریم یه ذره شرارت داري ها!

با شنیدن این حرف نگاهی از سر خشم به او انداختم.در حین خنده ها، دستهایش را بلند کرد و گفت:

- تسلیم، تسلیم، حالا چرا اینطوري نگاه میکنی؟

- بعد از اینهمه حرف و بحث بازم تو ساز خودت رو میزنی.خب بگو من دو ساعت با دیوار حرف میزدم دیگه.

سپس به من که صورتم را آب می پاشیدم نگاهی کرد و گفت:

- راستش تو شیراز بعضی اوقات که حوصله ام سر میره یاد تو می افتم. دلم میخواد اینجا باشم یا که تو اونجا باشی تا چیزي بگم و سریع جوابم رو بدي.خلاصه عادت کردم با تو یکی به دو کنم.تو چی؟ تو خم یاد من می افتی؟

- راستش جز تو اینجا خیلی هستند که دوست دارن سر به سرم بذارن..

در همین موقع مادر مرا از پنجره صدا کرد و گفت:

- شراره جان، بیا حاضر شو میخوایم بریم.

سرم را به علامت شنیدن صداي مادر تکان دادم و گفتم:

- اومدم.

به طرف میز رفتم، موش و کتابها را برداشتم و به سروش گفتم:

- ما دیگه باید بریم.

دوباره آن نگاه غریبش را به صورتم انداخت و گفت:

- به سلامت.

وقتی آنطور نگاهم میکرد، کلمات هرچه که بود در دهانم خشک میشد.نگاهش مرا وادار به سکوت میکرد.سریع به داخل خانه رفتم و بعد از آماده شدن باهمگی خداحافظی کردیم و به خانه بازگشتیم.نزدیک به سه نیمه شب بود که به اتاقم رفتم.

چراغ را روشن کردم و کتابها را روي میز تحریر گذاشتم.موش را برداشتم تا بین بقیه عروسکها بگذارم، چشمم به نازگل و نازبانو دو عروسکی که پدر و مادر به عنوان هدیه تولد هفت سالگی به من و شیوا داده بودند خیره ماند و افکارم بی اختیار به آن روز پر کشید.

من و شیوا، بعد از فوت کردن شمعها با شادي و شعف کادوهایمان را باز کردیم.عروسک من موهاي قرمز و عروسک شیوا موهاي طلایی رنگ داشت. بعد از دیدن عروسک شیوا دوست داشتم عروسک مو طلایی مال من بود. در نگاه شیوا هم خواندم که او هم از عروسک من خوشش آمده است، ولی بی هیچ حرفی، پدر و مادر را بوسیدیم و بخاطر عروسکها از آنها تشکر کردیم.به هنگام خواب بود که شیوا به سویم برگشت و گفت:

- شراره، مامان و بابا این عروسکها رو به ما هدیه دادن، بیا ما هم عروسکهامونو به هم هدیه بدیم.این عروسک که شبیه توئه مال من و اون یکی که شبیه من مال تو.

به عروسکم اشاره کردم و گفتم:

- تو از این بیشتر خوشت میاد؟

میدانستم از اینکه حرفش را بزند خجالت میکشد. طبق معمول فقط سرش را تکان داد.عادت هر دوي ما این بود که چشممان دنبال چیزي باشد که خودمان نداشتیم و مال دیگري بود.او همیشه چشمش به دنبال رنگ موهاي من بود و من هم برعکس او، عاشق عروسکهاي مو طلایی بودم، به همین خاطر گفتم:

- منم از عروسک تو بیشتر خوشم میاد.

عروسکها را با هم عوض کردیم.شیوا دختري بسیار مهربان با قلبی ضعیف بود که از همان روزهاي نخستین تولد سرناسازگاري را با او گذاشته بود و عاقبت..به شیوا گفتم:

- من اسم عروسکم رو نازگل میذارم.

شیوا هم گفت:

- عروسک منم اسمش باشه نازبانو، خوبه؟

شیوا را دوست داشتم ولی به او حسادت میکردم و گاهی نیز نفرت جاي این حسادت را میگرفت و با این حال خود را میدیدم که نیازمند هم صحبتی با او هستم.حال که فکر می کنم، دلیل نفرتم را نمی فهمم. شاید یکی از دلایلش محبتهاي بیش از حد اطرافیان نسبت به او بود و شاید هم صورت ملیح و زیباي شیوا و برتري هاي دیگري که او بر من داشت.اي کاش الان شیوا اینجا بود.دوستش داشتم چون با وجود همه تفاوتهاي ظاهري و باطنی همزادم بود، در یک روز و یک ساعت پا به اي جهان گذاشته بودیم. اما او خیلی زود رفت و مرا تنها گذاشت.

از یادآوري خاطره ان روز، دستم بی اختیار به سمت عروسک مو طلایی حرکت کرد و آن را برداشتم، لحظاتی به صورت معصومش نگاه کردم. اشکی در چشمهایم جمع شده بود با زدن یک پلک به روي گونه ام غلتید.به یاد سروش و رفتارش افتادم، ناخودآگاه مشغول صحبت با نازگل شدم.

- نازگل برام خیلی عجیبه.میدونی چه اتفاقی افتاد؟ سروش به من کادو داد! پسر عموم رو میگم، تو هم تعجب کردي؟

تعجبم داره، رفتارش خیلی عوض شده.بعضی وقتا یه طور دیگه حرف میزنه، یه موقعهایی در حالی به صورتم زل میزنه که که انگار حواسش نیست. به قول خودش یا عاقل شده یا به سرش زده. نمیدونم چرا امروز جلوي سروش گریه کردم. نمیدونم چرا؟! به نظرت اتفاقی افتاده؟ نازگل من از این بازي جدید میترسم، خیلی هم میترسم.

مدتی به نازگل نگاه کردم.چیزي که از ذهنم میگذشت را حتی در حضور این عروسکها هم نمیتوانستم به زبان بیاورم.نازگل را سرجایش در بین عروسکها قرار دادم.به سمت تخت رفتم و خودم را روي آن انداختم.از یادآوري این که تعطیلات آن سال به جاي سیزده روز، هفده روز بود مثل همه بچه ها خوشحال شدم و این خوشحالی تا زمان خواب با من بود.

ساعت نه بود که مادرمرا بیدار کرد .خسته و کسل در تخت جابه جاشدم دلم نمی خواست از خواب بلند شوم.با بی حالی بدون اینکه چشمانم را باز کنم گفتم: مادر بزار بخوابم مادر پتو را کناري زد و گفت:دختر بیدار شو تا یه ساعت دیگه سر و کله بچه هاي عموت پیدا میشه

.خوب بشه یه ساعت دیگه پا می شم.مادر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:دختر بلند شو الان می خواي بري.با تعجب پرسیدم:کجا؟ مادر جواب داد:سروش زنگ زد و گفت شب بعد از رفتن ما تصمیم گرفتن امروز به سینما برند.می خواست ببینه تو همراشون می ري یا نه.گفتم خوابه ولی می دونم که حتما میاد.اونم گفت یه ساعت دیگه دم در منتظر توئه.حالا زود بلند شو دست و روت رو بشور و بیا صبحانه بخور اگه نخوام برم کی رو باید ببینم؟ مادر با لحنی عصبانی فریاد زد: نخیر هنوز خوابه یعنی تو خیال نداري سینما بري نمی خواي بیرون بري و بگردي؟من که کم کم از عالم خواب بیرون می امدم چشمانم را باز کردم و روي تخت نشستمو گفتم:کی قراره بیاد کجا می خوایم بریم؟مادر وقتی این طور دید تبسمی کرد و با دست به پشتم زد و گفت: پاشو ببینم گفتم که هنوز خوابی.مادر دوباره حرفهایش را تکرار کرد و از اتاق خارج شد.از جا بلند شدم و به دستشویی رفتمتا به صورتم اب بزنم.اما با دیدن قیافهام در جا خشکم زد .چشمانم به طرز مسخره اي پف کرده بودچطور می توانستم با این چشمان ورقلمبیده به گردش بروم.در حقیقت باید از همان اول خودم را براي سر به سر گذاشتن هاي سروش اماده می کردم با خود فکر کردم مثل این که سروش راست می گفت ما هر دو به سر به سر گذاشتن همدیگر عادت کرده بودیم.اگر او در شیراز به یاد من می افتاد من هم هر زمان که به خانه عمو می رفتیم جاي خالی او را احساس می کردم .انقدر شلوغ و پر سر و صدا بود که همه نبودنش را احساس می کردند.با سرعت صورتم را شستم و بیرون امدم.طبق معمول ویدا جلوي تلویزیون نشسته بود و کارتون تماشا می کرد و
می خندیداز کنارش رد شدم و گفتم :صبح بخیر ویدا خانم.جوابم را داد و دوباره به صفحه تلویزیون چشم دوخت .صبحانه را خوردم و به اتاقم رفتم تا حاضر شوم.چشمانم هنوز پف داشت و پایم هم می لنگید.از خودم پرسیدم:با این وضعیت اصلا درسته برم؟با شنیدن صداي زنگ در اتاقم را باز کردم.مادر از پشت ایفون گفت :سمانه بیا بالا…پس یه لحظه صبر کن داره میاد.از مادر خداحافظی کردم واز خانه خارج شدم

سمانه مینا و سروش بیرون ماشین بودند به هر سه سلام کردم.سروش به محض دیدنم گفت:تیمور خان لنگ وارد...ولی نه خارج میشود.با ناراحتی گفتم :دستت درد نکنه حالا من شدم تیمور خان لنگ.؟بعد انگار چیزي را به یاد اورده باشدبا کف دست به پیشانیش زد و گفت:اخ فراموش کردم تیمور لنگ مرد بود نه زن.به طرف رضا برگشت و گفت:رضا اسم زن تیمور لنگ چی بود؟اخه من چی می دونم اسم زنش چی بود اون که یه زن نداشت.سروش که انگار چیز جالبی شنیده باشد خندید و گفت:راست می گی ها .مینا حال پایم را پرسید.به طرف او برگشتم و گفتم:هنوز درد می کنه فکر کنم اگه نیام بهتره.شما هم راحتتر گردش می کنید.سروش چهرهاش را در هم کشید طوري که انگار از حرفم دلخور شده است گفت:چی چیو نیام بهتره و بعد به صورتم دقت کرد و گفت:چقدر خوابیدي که این چشمها رو این طوري کردي؟چهار ساعت ناقابل.صداي بهزاد بلند شد که می گفت: عجله کنید بیاین سوار شید دیر می شه ها.سمانه جلو رفت و کنار همسر ایندش نشست.من و مینا و سروش در صندلی عقب جاي گرفتیم.به بهزاد و رضا سلام کردمو از مینا پرسیدم:میلاد کجاست؟مینا لبخندي زد و گفت:مونده خونه پیش مامان. سروش با شیطنت نگاهی به زن برادرش کرد و گفت:بگو مجردي گردش اومدیم یک کلام.

سمانه گفت :خب حالا کدوم فیلم بریم؟هر کدام نظري دادیم فیلم مورد نظر انتخاب شد ولی سروش گفت:فیلمش به درد نمی خوره من این فیلم رو دیدم هیچ موضوعی نداره وقت تلف کردنه .بیاین بریم یه فیلم دیگه رو ببینیم.رضا گفت:تو دیدي ما که ندیدیم اگه دوست نداري برو یه فیلم دیگه رو نگاه کن.

سروش با ناراحتی گفت: این که نشد ما اومدیم همه با هم فیلم ببینیم می دونی اصلا به من چه مربوط پول بلیط رو من که نمی دمدم بسوزه پولش از جیب بهزاد میره.بالاخره به طرف سینما به راه افتادیم بعد از گرفتن بلیط سروش با یک نایلون پر از خرت و پرت از چیپس و پفک گرفته تا ابمیوه و شکلات به طرف ما امدبا خنده گفتم:تو داري میري فیلم ببینی یا مسابقه خوردن؟

شما تشریف می برید فیلم ببینید من این فیلم رو دیدم دارم میام تفریح کنم و بخورم وقت طلاست نباید تلفش کرد .بعد جلو تر از همه ایستاد و گفت:تشریف نمی یارید ؟ ولی این رو بگم که بعد از پایان فیلم

نظرتون رو می پرسم که حتما می گید وقتمون تلف شد

.مینا گفت:اگه تو یه بار وقتت رو تلف کردي چرا می خواي دوباره این فیلم رو ببینی؟ بهزاد در حالی که به سرش اشاره می کرد گفت: اخه مخش تاب داره.همه به راه افتادیم وارد سالن سینما شدیم سروش کنار من نشست از همان لحظه می توانستم حدس بزنم چیزي از فیلم نخواهم فهمید.سالن سینما ساکت بود به محض شروع فیلم صداي باز کردن پاکت چیپس در فضا پیچید سروش گفت:اصلا از این فیلم خوشم نمیاد دختره تی تیش مامانیه و یه کمی لوس پسره دست و پا چلفتی و یه خرده چلمنگ .از چیپس تعارفم کرد تا بردارم ارام گفتم:

سروش لطف می کنی حرف نزنی می خوام فیلم رو نگاه کنم اگه تو این فیلم رو دیدي من که ندیدم تا اینجاش که اصلا چیزي نفهمیدم حداقل بزار از بقیه اش یه چیزي دستگیرم بشه.با تعجب نگاهم کرد و گفت:مگه خدایی نکرده پلیسی که می خواي....در این زمان کسی که پشت سرم بود با دست به شانه ام زد و باعث شد دنباله صحبت سروش را نشنوم برگشتم و به خانمی که پشتم نشسته بود نگاه کردم گفت:خانم ممکنه حرف نزنید با این حرف نگاهم را به سروش انداختم و گفتم:

بفرما اخرش صداي مردم در اومد بذار فیلم رو ببینیم در این زمان سمانه به طرف ما برگشت و گفت:شما دو تا چقدر حرف می زنید بابا فیلم و نگاه کنید

سروش با خنده گفت:اینم از اشناها .از شر سروش راحت شدم .اما صداي خانمی که روي صندلی عقب نشسته بود توجه ام را جلب کرد او به کسی که کنارش نشسته بود می گفت:دختره که برگشت دید ش ؟نه چطور مگه؟صورت بامزه و قشنگی داشت فیلم که تموم شد بهت نشونش می دم که ببینیشیه همچین قیافه هایی رو ادم کمتر می بینه.احساس کردم سروش هم حرفهاي انها را شنیده است چون او هم برگشته بود و مرا نگاه می کردانگار براي بار اول بود مرا می دید به سوي او چرخیدم و گفتم:

چرا این طوري به من زل زدي مگه منو تا حالا ندیدي؟نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و گفت:دیدنش که زیاد دیدم ولی الان یه حرفی شنیدم به نظرم جالب اومد فقط همین.حال عجیبی داشتم در چشمانش چیز تازه اي می دیدم در نگاهش برق خاصی یا شاید هیجان و بی قراري....به درستی نمی توانم ان نگاه را تشریح کنم چون نگاهش بیگانه بود و همین بیگانگی یا ان برق خاص باعث شد هیچ چیز از بقیه فیلم رو درك نکنم .نزدیک ساعت یک و نیم با تمام شدن فیلم از سینما خارج شدیم بهزاد با اشاره به پیتزا فروشی که در سمت دیگر میدان قرار داشت گفت:با پیتزا موافقید؟سروش گفت من پیتزا 
نمی خورم اگه کش لقمه باشه حرفی نیست.سمانه گفت:

چه فرقی داره هر دو یکین .سروش به سمت خواهرش برگشت

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.