آرشیو فروردین ماه 1397

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۰۳

سیزده بدر همگی رنگی


سیزده بدر همگی رنگی


داستان کوتاه کنار کشیدن

نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود. من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم.
من تلاش‌های فراوانی می‌کردم حتی شعر هم می‌گفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه «چیز شعر» را از روی شعرهای من برداشتند.
یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده؛ گفت تپل است، خوشتیپ است، بامزه است، یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...
نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم. با ذوقِ فراوان پرسیدم:«من می‌شناسمش؟»
گفت:«بله... می‌شناسیش!» گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و...
گفتم:«من؟» خندید و گفت:«دیوونه»
بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم. آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...
کنار کشیدن حسِ بدی‌ست...
وقتی شنیدید یک نفر گفت:«کنار کشیدم»... هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید... هیچ چیز دیگری نگویید...

داستان اخرین پمپ بنزین

سال‌های‌ زیادی‌ با پدرمون‌ این‌جا زندگی‌ کردیم‌. جو که‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود-بعد مارک‌ و بعد من‌-می‌گفت‌ که‌ جای‌ دیگه‌مان‌ را خیلی‌ خوب‌ می‌تونه‌ به ‌یاد بیاره‌؛ خونه‌ای‌ که‌ توش‌ زندگی‌ می‌کردیم‌، و آشپزخونه‌اش‌ رو که‌ با کاغذدیواری‌ از رُزهای‌ زرد پوشیده‌ شده‌ بود. می‌گفت‌ درختای‌ بلندی‌ اون‌جا بود، درختای‌ خیلی‌ بلند، جایی‌ که‌ می‌تونستی‌ به‌ پشت‌ دراز بکشی‌ و خورشید را تماشا بکنی‌ که‌ از میون‌ برگ‌ها می‌درخشید. (هیچ‌ درخت‌ بلندی‌ این‌طرفاً نیست‌.) می‌گفت‌ پرتگاه‌ عمیقی‌ بود که‌ اون‌جا می‌تونستی‌ به‌ پایین‌، به ‌رودخونه‌ای‌ که‌ بیست‌ پا عرض‌ داشت‌، نظری‌ بندازی‌. گاهی‌ اون‌جا تو آبگیر خرچنگ‌ می‌گرفت‌.
جو می‌گفت‌ پدرمون‌ یه‌ مشت‌ سگ‌ تازی‌ خال‌دار داشت‌ و وقتی‌ می‌رفتن ‌شکار تا ساعت‌ها می‌تونستی‌ صداشونو بشنوی‌، پدرمون‌ فریاد می‌کشید وسگ‌ها می‌جنگیدند و زوزه‌ می‌کشیدند. جو می‌گفت‌ شب‌ها که‌ ماه‌ کامل‌ بود دهکده‌ پر از حیوونایی‌ می‌شد که‌ مدام‌ جست‌وخیز می‌کردند. جو همه‌ی‌ این‌هارو می‌گفت‌-تنها چیزی‌ که‌ درباره‌اش‌ صحبت‌ نمی‌کرد مادرمون‌ بود. خُب‌، من‌ می‌دونستم‌ که‌ یکی‌ داشتیم‌ اما جو جواب‌ نمی‌داد-و مارک‌ که‌ از جو کوچک‌تر بود به‌جز اون‌ خانم‌ سیاهی‌ که‌ برای‌ مدتی‌ ازمون‌ مراقبت‌ می‌کرد چیزی‌ به‌ یاد نمی‌آورد.