برای بچه ها و كوفت و زهرمار حرف بزنيم!كه مثلن يك روز وسط اين گفتمان ها، يكهو، خانمی اسم تو را به زبان بياورد؛ و من بدون توجه به اينكه او فقط دارد پسر كوچكش را صدا ميزند چشم بچرخانم دنبال تو و پرت شوم به ٣٠ و اندی سالِ قبل! و دختر ٢٠ و خرده ای ساله بشوم كه در عشق تو دست و پا میزند!كه رنگم بپرد يا ضربان قلبم تندتر شود!كه همهاش را بيندازم گردنِ قلب درد ِكوفتي ام!كه شب وقتی همسرم برمیگردد عين برج زهرمار در خاطراتت غرق باشم...شايد اگر هنوز اهل تكنولوژی باشم بيايم و دنيای مجازی را به اميد تو بالا و پايين كنم شايد بشود از احوالت باخبر شوم.احتمالن تو هم تا آن موقع ازدواج كرده ای و بچه داری و از شر و شور جوانی ات افتاده ای! شايد هم هنوز با يك چشمك دلبری كنی.حتمن مدام باخودم به آينده ام با تو كه هيچوقت ساخته نشد فكر كنم و سعی كنم اسم بچه هايت راحدس بزنم و به مغزم فشار بياورم كه اسم های محبوبت چه بود و همسرت را تصور كنم كه قدش از من كوتاه تر است يا چشم هايش روشن تر!نمی دانم، يك روز، يك شب، يك هفته، يك ماه!بالاخره به خودم می آيم! يادم می افتد چندين و چند سال است كه من سر روی بالش مرد ديگری ميگذارم و زير سقف كس ديگری نفس ميكشم!كه ٣٠ و خرده ای سال است كه بي تو زندگی كرده ام! بيشتر از تعداد سالهايی كه عاشقت بوده ام!يادم میآيد تمام اين مدت كسی با دو چشم نگرانش حواسش به بیحواسی من بوده و همين میشود كه احتمالن وقتی همسرم در حال خواندن روزنامه است ناگهان دست ميندازم دور گردنش و گونهاش را میبوسم! برايش چای هل دار میآورم و يادم میافتد كه چقدر همسرم را، بچه هايم را، خانه ام را دوست دارم!و بعد، يك شب خاطراتت را درست وسط ٥٠ سالگی دار ميزنم!|
- یکشنبه ۲۲ مرداد ۹۶ ۱۰:۲۰ ۲,۳۶۴ بازديد
- ۳۵۲ ۳۴۰
- ۰ نظر