نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سالها از من بزرگتر بود. من در خیالم روز به روز به او نزدیکتر میشدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم.
من تلاشهای فراوانی میکردم حتی شعر هم میگفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاحتر بود و اصلاً واژه «چیز شعر» را از روی شعرهای من برداشتند.
یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده؛ گفت تپل است، خوشتیپ است، بامزه است، یک وقتهایی شعر میگوید و ...
نمیدانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم. با ذوقِ فراوان پرسیدم:«من میشناسمش؟»
گفت:«بله... میشناسیش!» گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را میشناسد و...
گفتم:«من؟» خندید و گفت:«دیوونه»
بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم. آنجا بود که من برای اولینبار در زندگیام کنار کشیدم...
کنار کشیدن حسِ بدیست...
وقتی شنیدید یک نفر گفت:«کنار کشیدم»... هیچچیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید... هیچ چیز دیگری نگویید...