سالهای زیادی با پدرمون اینجا زندگی کردیم. جو که از همه بزرگتر بود-بعد مارک و بعد من-میگفت که جای دیگهمان را خیلی خوب میتونه به یاد بیاره؛ خونهای که توش زندگی میکردیم، و آشپزخونهاش رو که با کاغذدیواری از رُزهای زرد پوشیده شده بود. میگفت درختای بلندی اونجا بود، درختای خیلی بلند، جایی که میتونستی به پشت دراز بکشی و خورشید را تماشا بکنی که از میون برگها میدرخشید. (هیچ درخت بلندی اینطرفاً نیست.) میگفت پرتگاه عمیقی بود که اونجا میتونستی به پایین، به رودخونهای که بیست پا عرض داشت، نظری بندازی. گاهی اونجا تو آبگیر خرچنگ میگرفت.
جو میگفت پدرمون یه مشت سگ تازی خالدار داشت و وقتی میرفتن شکار تا ساعتها میتونستی صداشونو بشنوی، پدرمون فریاد میکشید وسگها میجنگیدند و زوزه میکشیدند. جو میگفت شبها که ماه کامل بود دهکده پر از حیوونایی میشد که مدام جستوخیز میکردند. جو همهی اینهارو میگفت-تنها چیزی که دربارهاش صحبت نمیکرد مادرمون بود. خُب، من میدونستم که یکی داشتیم اما جو جواب نمیداد-و مارک که از جو کوچکتر بود بهجز اون خانم سیاهی که برای مدتی ازمون مراقبت میکرد چیزی به یاد نمیآورد.
جو میگفت پدرمون یه مشت سگ تازی خالدار داشت و وقتی میرفتن شکار تا ساعتها میتونستی صداشونو بشنوی، پدرمون فریاد میکشید وسگها میجنگیدند و زوزه میکشیدند. جو میگفت شبها که ماه کامل بود دهکده پر از حیوونایی میشد که مدام جستوخیز میکردند. جو همهی اینهارو میگفت-تنها چیزی که دربارهاش صحبت نمیکرد مادرمون بود. خُب، من میدونستم که یکی داشتیم اما جو جواب نمیداد-و مارک که از جو کوچکتر بود بهجز اون خانم سیاهی که برای مدتی ازمون مراقبت میکرد چیزی به یاد نمیآورد.
- شنبه ۰۴ فروردین ۹۷ ۱۲:۴۶ ۲,۳۸۸ بازديد
- ۲۱۸ ۲۴۳
- ادامه مطلب
- ۰ نظر