شراره

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
چهارشنبه ۰۷ آذر ۰۳

رمان شراره

آتشی که در حیاط روشن کرده بودیم مثل سر و صدای اطراف، خاموش شده بود.کتاب را باز کردم و مشغول خواندنش شدم.

سرم داخل کتاب بودم که احساس کردم کسی روی صندلی مقابلم نشست.سرم را بلند کردم، سروش را در مقابل خودم دیدم.موش نارنجی رنگ نیز در دستانش دیده میشد.گفت:

- گوشه حیاط افتاده بود.

موش را از دستش گرفتم و از او تشکر کردم.دیوان حافظ کنار دستم قرار داشت، آن را برداشت و نگاهش کرد.متوجه شدم به صفحه دستنویس خودش نگاه میکند.گفتم:

- خوندمش، شعر قشنگی بود.

سرش را بلند کرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد و گفت:

- فقط قشنگ بود؟

احساس کردم لحنش جدا از تمسخر و شیطنت است.سخنانش را نرم و ملایم بر زبان راند! و صحبتش را اینگونه ادامه داد:

- به نظرت وقتی تو شیراز هستم، دلم بیشتر از همه برای کی تنگ میشه؟

با شوخی و تمسخر گفتم:

  • حتماً برای من!