عاشقانه

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
چهارشنبه ۰۷ آذر ۰۳

داستان کوتاه عاشقانه.

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…

 

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

 

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

 

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

 

گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!



داستان کوتاه کنار کشیدن

نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود. من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم.
من تلاش‌های فراوانی می‌کردم حتی شعر هم می‌گفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه «چیز شعر» را از روی شعرهای من برداشتند.
یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده؛ گفت تپل است، خوشتیپ است، بامزه است، یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...
نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم. با ذوقِ فراوان پرسیدم:«من می‌شناسمش؟»
گفت:«بله... می‌شناسیش!» گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و...
گفتم:«من؟» خندید و گفت:«دیوونه»
بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم. آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...
کنار کشیدن حسِ بدی‌ست...
وقتی شنیدید یک نفر گفت:«کنار کشیدم»... هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید... هیچ چیز دیگری نگویید...

فرق عشق با ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به



داستان عاشقانه کوتاه : یک جدایی

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.


داستان عاشقانه زیبا و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.



داستان عاشقانه احتیاج قلب

سر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

عاشقانه های من و تو رمان ایرانی و عاشقانه یک شنبه ی غم انگیز havva7 کاربر انجمن داستان های عاشقانه و غم انگیز کوتاه اس ام اس خاطره های عاشقانه و غمگین تیر ۹۳ سایت umap ir رمان PDF داستان های عاشقانه غمگین واقعی جدید داستان عاشقانه و غم انگیز جدید داستان عاشقانه غم انگیز جدایی موضوع رمانی عاشقانه و زیبا که هرگز از خوندنش پشیمون نمیشین داستان غم انگیز و زیبای اطلاعات لطفا اس ام اس خور داستان عاشقانه واقعی جدید
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

یه داستان عاشقانه

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

داستان عاشقانه و گریه دار کوتاه

دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ...



یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید !


صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...


دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...


پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:


تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بیاپائین میخوام برای آخرین بار ببینمت ...


« خـــــیــــلـــــی خــــیـــــلــــــــی دوســــتـــتـــــدارم »


داستان کوتاه عاشقانه

با‏ ‏تموم‏ ‏وجود‏ ‏به‏ ‏کف‏ ‏سد‏ ‏عمیق‏ شنا‏ ‏میکرد‏ .تا‏ ‏نفس‏ ‏دارم‏ ‏به‏ ‏عمق‏ ‏آب‏ ‏.میرم‏ ‏دیگه‏ ‏حتی‏ ‏اگه‏ ‏ترسیدم‏ ‏‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شدم‏ ‏مهم‏ ‏نبست‏ ‏چون‏ ‏مردم‏!‏

اون‏ ‏لحظه‏ ‏هات‏ ‏چقد‏ ‏سخت‏ ‏داره‏ ‏میگذره‏ ‏خدا. همه‏ ‏چی‏ ‏جلو‏ ‏چشمه،اون‏ ‏صورت‏ ‏زیبای‏ ‏معشوقی‏ ‏که‏ ‏به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏رفتم‏ ‏دانشگاه،به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏مهندس‏ ‏شدم،برای‏ ‏گفتن‏ ‏اینکه‏ ‏دوست‏ ‏دارم‏ ‏چن‏ ‏سال‏ ‏صبر‏ ‏کردم‏ ‏تا‏ ‏در‏ ‏بهترین‏ ‏موقعیت‏ ‏بهش‏ ‏بگم.تقریبا‏ ‏راضی‏ ‏بود‏ ‏اما‏ ‏چی‏ ‏شد‏؟

چرا‏ ‏ولم‏ ‏کرد‏ ‏دیگه‏ ‏زندگیمو‏ ‏نمیخوام.گفتم‏ ‏خدا‏ ‏اگه‏ ‏بهش‏ ‏نرسم‏ ‏خودمو‏ ‏میکشم.خدااااااااا‏!‏!!!

بنده‏ ‏ات‏ ‏را‏ ‏بدبخت‏ ‏کردی‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏پی‏ ‏کارش.پس‏ ‏اون‏ ‏همه‏ ‏راز‏ ‏و‏ ‏نیاز‏ ‏با‏ ‏تو‏ ‏چه‏ ‏فایده‏ ‏ای‏ ‏داشت….‏!

‏آخرین‏ ‏نفسای‏ ‏که‏ ‏میتونست‏ ‏بکشه‏ ‏رو‏ ‏داشت‏ ‏تموم‏ ‏میکرد‏ ‏و‏ ‏فقط‏ ‏این‏ ‏خاطرات‏ ‏جلو‏ ‏چشش‏ ‏بود.‏ ‏تقریبا‏ ‏بیهوش‏ ‏داشت‏ ‏میشد‏ ‏که‏ ‏دیگر‏ ‏نفهمید‏ ‏چه‏ ‏اتفاقی‏ ‏افتاد.وقتی‏ ‏چشاشو‏ ‏وا‏ ‏کرد‏ ‏تقریبا‏ ‏کنار‏ ‏آب‏ ‏افتاده‏ ‏بود‏!‏نمردم‏ ‏چرا‏ ‏خداااااااااااا؟؟؟؟‏! ‏اوج‏ ‏تنفر‏ ‏از‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏پیدا‏ ‏کرد.خاک‏ ‏تو‏ ‏اون‏ ‏سرت‏ ‏حتی‏ ‏نمیتونی‏ ‏خودتم‏ ‏بکشی.آخه‏ ‏به‏ ‏چه‏ ‏دردی‏ ‏میخوری‏ ؟. پس‏ ‏از‏ ‏مدتی‏ ‏تصمیم‏ ‏گرفت‏ ‏بلند‏ ‏شه‏ ‏و‏ ‏به‏ ‏خونه‏ ‏برگرده.

1 ‏سالی‏ ‏گذشت‏ ‏و‏ ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏براش‏ ‏اهمیت‏ ‏نداشت‏ ‏حتی‏ ‏نماز‏ ‏و‏ ‏روزه‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏زمانی‏ ‏با‏ ‏عشق‏ ‏انجام‏ ‏میداد.داشت‏ ‏منحرف‏ ‏میشد‏ ‏و‏ ‏آخرین‏ ‏خواهشش‏ ‏را‏ ‏از‏ ‏خدا‏ ‏کرد. تو‏ ‏که‏ ‏همه‏ ‏ی‏ ‏آرزوهامو‏ ‏بهم‏ ‏ندادی،تو‏ ‏که‏ ‏لایق‏ ‏مرگم‏ ‏ندونستی.تو‏ ‏رو‏ ‏هر‏ ‏کی‏ ‏که‏ ‏بنده‏ ‏ی‏ ‏خوبی‏ ‏بودن‏ ‏برات؟

داستان عاشقانه و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت….