مازیار

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
چهارشنبه ۰۷ آذر ۰۳

داستان واقعی ( نیوشا و مازیار)

سلام

.اسم من مازیار ۱۸ سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم

من

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست ۵سال پیش یه خانواده

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن ۵نفر بودن ۳تا دخترباپدرومادریکی

ازدخترا۲۰سال

داشت یکی دگه۱۵واون یکی۱۲ دیگه کوچه ی ماپر دختر شد۶تا پسر بودیم ۸تا دختر فرداش

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون

پیداشد که چشمم به یکی افتاد که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون از اون روز همه میگفتن اینا

خانواده