جدایی

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
پنجشنبه ۳۰ فروردین ۰۳

جدایی

نزدیک عید بود و مادرم مشتاقانه  در تدارک و تغییر برخی از وسایل و تمیز کردن منزل بود . مادرم تصمیم گرفته بود که تقریبا بیشتر وسایل منزل را تغییر دهد و به جای وسایلی که چندان هم قدیمی نبود یکسری مبلمان جدید و... را جایگزین کند. آخرین سری وسایل‌مان را که آوردند مادرم آن‌ها را تحویل گرفت و دستمزد کارگران و راننده وانت را پرداخت کرد.فردای آن روز مادرم متوجه اشکال در یکی از میزها شد و این بار راننده که «پیمان» نام داشت و پسری خوش‌قیافه و بسیار مودب بود برای بردن میز به تنهایی آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعویض روز بعد آن را بیاورد. مادرم جزو آن دسته از خانم‌های تنوع‌طلب بود که نه تنها در تغییر وسایل منزل خیلی دست و دلباز بود بلکه در صرف وقت برای دوستانش هم تا مرز فداکاری پیش می‌رفت و اغلب مرا تنها می‌گذاشت و به بهانه‌های مختلف وقتش را با دوستانش در بیرون از منزل می‌گذراند.

بيشتر اوقات پدرم هم مشغول كار بود و شب خسته به منزل مي‌آمد و حوصله هيچ كس را نداشت. خواهر بزرگ‌ترم ازدواج كرده و سر زندگي‌اش رفته بود.تا جايي كه به ياد دارم اين تنهايي‌ها و بي‌توجهي‌ها از سوي خانواده نسبت به من موجب شده بود فردي منزوي و گوشه‌گير بار بيايم. در مدرسه جزو شاگردان ضعيف به حساب مي‌آمدم، به همين دليل تا مقطع دبيرستان را با هزار زحمت و مرارت و با كمك معلم خصوصي و همچنين تكرار پايه گذراندم. وقتي روز تحويل ميز فرا رسيد مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده كه شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نمي‌دانستم چه كنم؟ به همين دليل از خانم همسايه خواهش كردم وقتي راننده رسيد موقع تحويل ميز، لحظه‌اي به منزل ما بيايد تا من تنها نباشم. او هم قبول كرد و آمد.

يك‌ هفته گذشته بود كه روزي تلفن منزل‌مان زنگ خورد، وقتي گوشي را برداشتم صداي همان راننده جوان «پيمان» را شناختم پس از عذرخواهي، به بهانه اين‌كه فاكتور رسيد را جا گذاشته است، گفت، تصميم دارد براي گرفتن آن به منزل ما بيايد. خلاصه بعد از آن روز چند بار ديگر به بهانه‌هاي مختلف تماس گرفت و من هم كه تنها بودم اغلب به پرسش‌هايش پاسخ مي‌دادم.

به تدريج تلفن‌هاي گاه و بي‌گاه «پيمان» براي من كه اغلب اوقات تنها بودم تبديل به سرگرمي شد. او هم هر بار كه زنگ مي‌زد از مسائل مختلف صحبت مي‌كرد و به نظر فرد آگاهي مي‌رسيد.

او در صحبت‌هايش مي‌گفت فوق‌ديپلم دارد ولي به دليل بيكاري مجبور شده است كه با اتومبيلش كار كند تا بتواند خرجش را درآورد و تصميم دارد كه در آينده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.

تماس‌هاي تلفني ما تبديل به ديدارهاي حضوري در مكان‌هاي عمومي شده بود و  حالا ديگر «پيمان» زندگي يكنواخت و پر از تنهايي مرا پر كرده و احساس وابستگي شديد به او مي‌كردم.

چند ماهي از آشنايي من و پيمان گذشته بود كه روزي به من گفت، مجبور است براي مدتي به سفر برود و شايد نتواند با من تماس بگيرد.

او رفت و روزهاي سخت بي‌خبري و عذاب‌آور من شروع شد. مدام احساس مي‌كردم چيزي گم كرده‌ام در خود فرورفته و بسيار غمگين بودم. هرلحظه برايم مثل سال‌ها مي‌گذشت تا اين‌كه پيمان پس از 2 هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوق‌زده شده بودم كه قابل تصور نبود در اين مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم كه حاضرم جانم را فدايش كنم و زندگي‌ام را به پايش بريزم.

يادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم كه روزي پيمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با اين  تفاوت كه اين بار سفرم طولاني‌تر از دفعه قبل است.» من كه احساس مي‌كردم ديگر تحمل دوري از او را ندارم به گريه افتادم و گفتم: «خواهش مي‌كنم نرو! دوري تو براي من غيرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اينقدر من را دوست داري؟» گفتم: «بله، به اندازه‌اي كه شايد نتواني تصور كني...!» و او گفت: «پس ثابت كن.» گفتم: «چطور بايد ثابت كنم؟» پيمان شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: «خيلي راحت! اگر واقعا راست مي‌گويي تو  هم با من بيا.» من كه اصلا انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر ديوانه شدي؟ من با تو كجا بيايم؟» خنديد و گفت:«ديدي اونقدرها هم كه مي‌گفتي دوستم نداري؟!» آن روز من با ناراحتي به منزل رفتم ولي لحظه‌اي چهره پيمان از نظرم دور نمي‌شد. فكر اين‌كه او دوباره به سفر برود به شدت آزارم مي‌داد و بسيار بهانه‌جو و حساس شده بودم.

مادرم هم طبق معمول هميشه به فكر خودش، برنامه‌ها و دوره‌هايش با دوستانش بود. فرداي آن روز سر موضوع بي‌اهميتي با مادرم حرفم شد. وقتي او از منزل بيرون رفت من هم كه شب گذشته تصميم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پيمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر مي‌‌آيم.» پيمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردي كه آشناي او بود و قبلا با او هماهنگ كرده بود رفتيم و به توصيه او به عقد يكديگر درآمديم و عازم سفر شديم. آنقدر شيفته و شيداي پيمان بودم كه لحظه‌اي به خانواده و اتفاق‌هاي پشت سرم فكر نكردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادي كه پيمان آن‌ها را دوستانش معرفي مي‌كرد، او مرا به خانه كوچكي در اطراف قزوين برد. من كه بودن در كنار او برايم از همه چيز مهم‌تر بود، فرقي نمي‌كرد كه در قصر باشم يا يك اتاق با اسباب، اثاثيه مختصر و محقر.

چند ماه گذشت و من در خانه مي‌ماندم و او به سركار مي‌رفت، سعي مي‌كردم همانند يك كدبانو غذاي مختصري تهيه كنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزي رسيد كه دل‌درد شديدي داشتم، پيمان به اصرار خواست تا براي تسكين درد به قول او دودي بگيرم! آن هم با وسيله‌اي كه هرگز نديده بودم و هيچ آشنايي و اطلاعي از تاثير آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار اين عمل تكرار شد و به تدريج متوجه شدم كه نيازم به آن ماده هر روز بيشتر و شديدتر مي‌شود. بله، من معتاد شده بودم...!

گاهي از شدت بي‌قراري نمي‌دانستم بايد چه كنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستي مي‌شدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب مي‌ديدم. دلم براي آن‌ها تنگ شده بود ولي از اين‌كه آن‌ها مرا در آن شرايط ببينند شرم داشتم. با همه دلتنگي‌ها تصميم گرفتم كه هرگز سراغي از آن‌ها نگيرم حتي اگر به قيمت جانم تمام شود.

حالا ديگر پيمان بسيار بداخلاق و بهانه‌جو شده بود. بيشتر مرا تنها مي‌گذاشت و دير به خانه مي‌آمد اما در آن سوي ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتي از ناپديد شدن من مطلع مي‌شوند ابتدا باور نمي‌كنند كه من خانه را ترك كرده باشم، به همين دليل منتظر بازگشت من مي‌مانند. پس از گذشت چند روزي وقتي خبري از من به دست نمي‌آورند بين پدر و مادرم مشاجره سختي در مي‌گيرد و هركدام ديگري را متهم مي‌كند كه باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پليس اطلاع نداده و خودش از هر طريق ممكن به تحقيق، كند و كاو و به جست‌وجو پرداخت. تا اين‌كه از طريق پيگيري پرينت تلفن منزل متوجه تماس‌هاي گاه و بي‌گاه و شماره‌‌هاي مشكوك مي‌شوند. پس از تحقيق متوجه مي‌شوند، شماره تلفن متعلق به همان راننده‌اي است كه به منزل‌مان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب كار پيمان تماس مي‌گيرد آن‌ها مي‌گويند او فقط به عنوان راننده مدتي به صورت موقت در آنجا كار مي‌كرده و مدت‌هاست كه از او بي‌خبرند.

با مراجعه به آدرسي كه در آنجا داشته، متوجه مي‌شوند كه ماه‌هاست از آن خانه نقل‌مكان كرده است.

كار به جايي رسيد كه ديگر پنهان‌كاري فايده‌اي نداشت و پدرم به ناچار پليس را در جريان قرار مي‌دهد.

وقتي پليس وارد ماجرا شد با پيگيري آن‌ها در كمتر از يك هفته ما را يافتند ولي من حاضر نشدم در آن حال و آن شرايط ناگواري كه ناشي از اعتياد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبه‌رو شوم.

به پليس گفتم، من به عقد پيمان درآمده‌ام و همسرم را دوست دارم و نمي‌توانم از او جدا شوم. ولي پدرم دست‌بردار نبود. طي ملاقات‌هايي با پيمان و پيشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهي از او خواست تا مرا طلاق دهد ولي او حاضر نبود و مبلغ بيشتري طلب مي‌كرد. همه اين ماجراها نزديك به يك‌سال طول كشيد تا در نهايت با تلاش پدرم و كمك يك وكيل و راي قاضي دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگيرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از اين‌كه چنين سرنوشتي نصيبم شده بود به شدت احساس عذاب‌وجدان مي‌كردند. ابتدا مرا در يك مركز ترك اعتياد معتبر زير نظر پزشكان متخصص بستري كردند سپس طي جلسات مختلف روانكاوي توانستم تا حدودي بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولي با وجود گذشت سال‌ها از اين حوادث تلخ هنوز به آن فكر مي‌كنم و با وجود خواستگاران متعدد نمي‌توانم مجددا ازدواج كنم. هر سال نزديك عيد نوروز يادآوري آن خاطرات موجب عذاب روحي و رواني من مي‌شود. اما تنها اين موضوع نيست! خانم مشاور، من در شرايطي قرار گرفته‌ام كه از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلي همه اين ماجراها و وقايع را در خودخواهي‌ها و بي‌تفاوتي‌هاي او نسبت به خود مي‌دانم، مرتبا بين ما بگو مگو است و با كوچك‌ترين مسئله منزل‌مان تبديل به ميدان جنگ مي‌شود. ديگر خسته شده‌ام و نمي‌دانم چه كنم؟
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.