داستان واقعی دوست دختر و دوست پسر ایرانی

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
جمعه ۳۱ فروردین ۰۳

داستان واقعی دوست دختر و دوست پسر ایرانی

بیست ساله بودم که با فرید آشنا شدم. قبل از اینکه بگویم چطوری، بهتر است بگویم که من در همه، دو سه سالی که معنی ازدواج کردن را فهمیدم، عاشق آن بودم
معجزه رفاقت

بیست ساله بودم که با فرید آشنا شدم. قبل از اینکه بگویم چطوری، بهتر است بگویم که من در همه، دو سه سالی که معنی ازدواج کردن را فهمیدم، عاشق آن بودم که برای ازدواج عاشق شوم و شاید همین بود که وقتی فرید مثل یک رویا پا به زندگی ام گذاشت، عاشقش شدم.

میگویم رویا! باور کنید که درست مثل رویا بود. آن روز، روز مادر بود و من هنگامی به قصد تهیه هدیه روز مادر از خانه بیرون زدم که تقریبا همه خواهران و برادران و زن برادرها و شوهر خواهرهایم و حتی نوه های مادر، هدایا و کادوهایشان را خریده و به خانه ما آمده بودند.

رفاقت , رفیق , دوست خوب
داستان واقعی و عاشقانه دوست پسر و دوست دختر ایرانی
من که کوچک ترین فرزند خانواده بودم، گول قولی را خوردم که مسعود برادر بزرگم شب قبل داده بود:


- پونه نگران نباش، يك كادوي خوب از طرف تو ميخرم و بدون اينكه، كسي ببينه ميدم به خودت تا بدي به مامان. اما درست لحظه اي كه پا داخل گذاشت گفت:

- واي واي واي...

مطمئن شدم كه فراموش كرده. مسعود قبل از اين ها هم در امتحان حافظه مردود شده بود. اين بود كه بدون معطلي كيفم را برداشته و بي آنكه به اعتراضات و پيشنهادهاي بقيه خواهر و برادرها توجهي كنم دوان دوان به خيابان رفتم و چهار پنج خيابان آن طرف تر از خانه مان، شال زيبايي را براي مادر خريدم و براي اينكه زودتر به ميان اعضاي خانواده برسم بي آنكه حواسم به اطراف باشد، مسير برگشتن را هم دويدم.

موقعي متوجه شدم يك موتور سوار شاخ به شاخ به طرفم مي آيد كه روي هوا معلق شدم.

بعد از آن، فقط چشمان وحشت زده راننده موتور و فرار او را به ياد دارم و سپس چشم هاي مضطرب و نگران جواني ديگر را كه مثل يك فرشته به نجاتم آمد... ...

چشم كه باز كردم در بيمارستان بودم. اما به جاي در و ديوارهاي سفيد، مادر و پدر و خواهر و برادرعروس ها و دامادهاي خانواده مان را ديدم كه دورتادور اتاق بيمارستان را پر كرده بودند.

يك دقيقه اي گذشت تا يادم آمد كه چطور شده سر از اينجا در آورده ام. وقتي اين را به ياد آوردم و جواب اشك ها را با بوسه دادم، آن وقت به حرف آمدم:

- راستي كي شماها رو خبر كرد؟

مادر با نگاهي حق شناسانه كنج اتاق را نشانم داد و گفت:

- همون كسي كه به مشيت خدا، تورو به ما برگردوند!

رد نگاه مادر را كه پي گرفتم، او را ديدم كه در آخرين لحظه قبل از بي هوشي ديده بودمش. همان كسي كه نجاتم داده بود. كسي كه مثل يك رويا پا به زندگي ام گذاشت، كه بعدها مرد آرزوهايم شد. فريد! دو ماه بعد، فريد عاشقانه از من تقاضاي ازدواج كرد و من كه بيش از خود او، عاشق رويايي وارد شدنش به زندگي ام بودم، بي درنگ پذيرفتم.

وقتي به مادر گفتم كه قرار است، فريد هفته آينده با پدر و مادرش به خواستگاريم بيايد، حتي معطل نكردم تا بهت او كامل بشود و به سرعت مثل هميشه به سراغ شكوه رفتم. كه خواهرم نبود و كم از خواهرم نبود.

دوستي كه از كلاس اول دبستان كنارم پشت يك نيمكت نشست و تا سال ديپلم، حتي نفسي هم از يكديگر جدا نبوديم. زودتر از آنچه ممكن بود خود را به خانه او رساندم مثل هميشه چند دقيقه اي با شكوه سر و كله زدم تا بالاخره گفتم كه امروز فريد از من تقاضاي ازدواج كرده و من هم پذيرفته ام.

برخلاف انتظارم، شكوه كمي اخم كرد و پرسيد:

- منو كه ميشناسي، من همين طوري بي خودي به كسي نميگم مبارك باشه. پس اول بهم بگو كه اين آقا فريد رو كه دو ماه قبل بر اثر حادثه باهاش آشنا شدي و تا امروز فقط چند مرتبه اونم توي خانه خودتون باهاش حرف زدي ميشناسيش يا نه؟

شكوه دوباره شروع كرده بود. او هيچ فرقي نكرده بود. مثل همه دوازده سال كه كنار هم بزرگ شده بوديم، آينده نگر بود و محتاط و منطقي... و من كه ميدانستم اگر بخواهم به نصايح او گوش بدم، شايد اين روياي ظريفم درهم بشكند، بدون معطلي پاسخش را دادم:

- شكوه تورو خدا، خانم بزرگ بازي رو بگذار كنار. من و فريد حرفامون رو زديم، خانواده من از قضيه باخبرن، پدر و مادر فريد هم همين شب جمعه ميان خونه مون خواستگاري. اينها رو برات گفتم تا بدوني كه قضيه كاملا جدي و حتي تموم شده است و به خاطر دل منم شده سعي نكني پاره آجر بندازي وسط كار. شكوه جون من تصميم خودم رو گرفتم



! شكوه با چشمان نافذ و سبزش با نجابت و جدي چند لحظه اي خيره ام شد و بعد همان را گفت كه خدا خدا ميكردم

- باشه دختره ديوونه، تو هميشه با حرف هاي من لج كردي، منم هميشه با تو كلنجار ميرفتم. اما اين دفعه قضيه فرق ميكنه. پس عروس خانوم مباركت باشه! اين را گفت و مرا در آغوش كشيد و هردو اشك شادي ريختيم و درست از همان لحظه به بعد مثل يك نديم از خواهر مهربان تر حتي يك ثانيه هم مرا تنها نگذاشت. دقيقا هفده روز تمام صبح زود از خانه شان ميزد بيرون و همراه من ميشد و آخر شب يا پدر و مادرش به دنبالش مي آمدند و يا من و فريد ميرسونديمش. از شب خواستگاري به بعد بود كه شكوه و فريد همديگر را شناختند. اما از همان لحظه هردو احساس متفاوتي به هم داشتند.

فريد كه تك پسر و تك فرزند خانوادهاي متمول و ثروتمند بود، از همان دفعه اول كه شكوه را ديد براي او احترامي فوق العاده قائل شد و هربار كه صحبتي از او به ميان مي آمد با صداقت ميگفت:

- من اعتقاد دارم كه پيدا كردن يك دوست خوب، براي هر آدمي يك شانس و حتي يك معجزه است. اين اعجاز در مورد تو رخ داده پونه و منم خوشحالم كه بعد از يك عمر صاحب خواهري اين قدر مهربان شدم!

اين نظر فريد بود در مورد شكوه، اما ديدگاه شكوه درباره فريد به قدر فاصله دو سوي جهان با او فرق داشت و بازهم ميگفت:

- پونه تو چقدر فريد رو ميشناسي؟

عد از اينكه چندبار اين را از من پرسيد يك بار كه خيلي دلخورم كرده بود گفتم: - شكوه تو خيلي بي معرفت هستي، فريد براي تو مثل خواهر خودش احترام قائله و اينقدر دوستت داره و اون وقت تو با اين همه بدبيني

... از آن روز به بعد تا 24 روز بعد، يعني سه روز مانده به عقدكنان، شكوه ديگر حرفي از فريد نزد و اما آن روز

... درست از فرداي روز خواستگاري، به پيشنهاد پدر من و اصرار بيشتر پدر فريد قرار بر اين بود كه هرچه زودتر برگه محضر را بگيريم و ابتدا آزمايش هاي قانوني و اجباري را انجام بدهيم. اما فريد هربار اين قضيه را با بي تفاوتي پشت گوش مي انداخت و يكي دوبار هم كه من اعتراض كردم با خونسردي گفت:

- بابا تو چرا اينقدر قضيه رو مشكل ميكني؟حالا پدر و مادر من و تو، برحسب سن شان كمي محتاط هستن، اما تو بايد بدوني كه ما الان اونقدر كار داريم كه رفتن به آزمايشگاه، جزيي ترين و كم اهميت ترين كارمون محسوب ميشه!

و من هر بار با اينكه حرفش را نمي پذيرفتم اما براي اينكه روياي قشنگم خدشه دار نشود كوچك ترين مقاومتي نمي كردم و از همه مهم تر اينكه هرگز در اين باره چيزي به شكوه نگفتم.

تا بالاخره، درست پنج روز قبل از موعد جشن عقدكنان، فريد كه خودش هم ديگر باور كرده بود كه آزمايش دارد دير ميشود به اتفاق من و شكوه به آزمايشگاه آمد و دو روز بعد يعني سه روز قبل از عقدكنان باز هم شكوه به اصرار خودش همراهمان آمد. آن روز رفتار فريد برخالف هميشه توام با اضطراب و نگراني بود. اضطرابي كه من دليلش را نزديك شدن روز عروسي فرض مي كردم. اما نگاه شكوه، چيز ديگري مي گفت. لحظه اي كه جواب آزمايش اعتياد فريد مثبت اعلام شد و معني اش اين بود كه فريد معتاد است! من هم معني نگراني فريد را حس كردم و هم مفهوم نگاه شكوه را!

براي چند لحظه حس كردم دارم خواب ميبينم. حس كردم تمام چيزهايي را كه ميبينم از روز آشناييمان با فريد تا آن لحظه، تمامش يك كابوس بوده. اما همين كه گريه را سر دادم و فريد به حرف آمد باورم شد كه نه، حقيقت همين است كه من درونش گرفتارم! فريد در حالي كه دست هايش ميلرزيد، گفت:

- گوش كن پونه... ببين پونه... بگذار برات توضيح بدم... كدام توضيح؟

فريد معتاد بود! يك هروييني قهار. يك معتاد تمام عيار! اين بود كه بدون لحظه اي درنگ توي صورتش تف كردم و ناليدم: - كثافت... تو يه كثافتي... ديگه نميخوام ببينمت...

فريد حتي سربلند نكرد و رفت و از پيش چشمانم دور شد. دو ساعتي شانه به شانه شكوه، خيابان هاي غمگين پاييز تهران را پشت سر گذاشتيم و من فقط اشك ريختم و شكوه فقط سكوت كرد و فكر... بالاخره موقعي كه ناچار بوديم به خانه برگرديم، چيزي از زبان شكوه شنيديم كه حرف دل خودم بود:

- چرا ميخواي خودت رو سكه يه پول كني كه همه تا آخر عمر بزنن توي سرت كه ما كه گفتيم راجع بهش تحقيق كن، پس بهتره به خانواده ات بگي فعلا باهم به توافق نرسيديم. اين رو به همه بگو تا ببينيم بعدش چي ميشه!

من همان كا را كردم و همان حرف را به همه زدم.

عكس العمل هر كسي متفاوت بود. اكثرا جا خوردند. يكي دو نفر براي خودشان قصه ساختند، چند نفري احمقم خوندند و بقيه منتظر ماندند تا ببينند بعدها چه پيش مي آيد. همه اين بعدها را منتظر بودند و من، منتظر شكوه!

حدود دو ماه از جريان گذشت. تقريبا آبها از آسياب افتاده بود، اگرچه هنوز زمزمه هايي پيدا بود، اما به ظاهر، همه، «همه چيز» را فراموش كرده بودند. براي من اما، اگرچه فريد با همه دروغگويي هايش تمام شده بود، اما رويايش هنوز همراهم بود. من فريد را فراموش كرده بودم، اما رويايش را نه! با اين حال، ضربه اصلي موقعي به پيكرم وارد شد كه خبردار شدم شكوه و فريد با هم ارتباط دارند!

رفاقت , رفیق , دوست خوب
داستان واقعی و عاشقانه دوست پسر و دوست دختر ایرانی
خبرش برايم مثل آن بود كه در اوج بارش برف، كسي بگويد كه هوا آفتابي است. به همين خاطر، با اينكه اين خبر را از زبان چند نفر شنيدم، اما همه را با تمسخر رد كردم تا از خود شكوه شنيدم كه گفت: - آره، من لااقل هفته اي يك بار فريد رو ميبينم. به نظر تو اشكالي دارد؟ هنوز حرف شكوه تمام نشده بود كه براي اولين و آخرين بار كاري را كردم كه هرگز فكرش را هم نمي كردم. با همه تواني كه در خود سراغ داشتم سيلي توي صورت شكوه زدم و بغضم را شكستم: - تو لياقتت كثافتي مثل فريد، يه كثافت ديگه مثل تو! و شكوه اما، تبسمي تلخ تحويلم داد و ديگر همديگر را نديديم تا.

.. عجب روزهاي سختي بود پاييز و زمستان آن سال. شش ماه تمام تارك دنيا شدم. صبح تا شب و شب تا صبح گوشه اتاقم مينشستم و اشك ميريختم و به روياهاي از دست رفتهام تاسف مي خوردم و فريد و شكوه را نفرين مي كردم و دقيقا چهار ماه و بيست و يك روز بعد از آخرين ديدارم با شكوه بود كه يك روز بدون خبر درخانه را زد و حتي به فريادهاي مادرم براي اولين و آخرين بار بر سر شكوه توجهي نكرد و يكسره به اتاقم آمد.

با ديدن شكوه چند لحظه اي نفرتم نسبت به او بيشتر شد و گفتم: - چي ميخواي؟ كي بهت اجازه داد پات رو بگذاري توي اين خونه؟ من از اينكه يه زماني با تو دوست بودم از خودم خجالت ميكشم! شكوه چشمانش را كه حالا باراني شده بود به چشمانم گره زد و پوزخندي تحويلم داد و گفت:

- براي من اصلا مهم نيست چي راجع به من فكر كردي. بعد از اين هم هر غلطي دوست داري بكن. اما لااقل براي آخرين بار تو وظيفه داري به حرف هايم گوش بدي، حتي اگر دلت هم نخواد. پس مجبوري گوش بدي! و بعد بيآنكه به فريادهاي من توجهي بكند ادامه داد: - كاملا درسته، فريد معتاد بود. حدود يك سال و نيم بود كه هرويين مي كشيد. اين كه من بگم علتش پول بيحد و حسابي بود كه خانوادهاش بهش ميدادن و هيچ كنترلي هم از سوي پدر و مادرش در موردش انجام نميشد، تمامش چرندياته. من براي گفتن اين حرفها اينجا نيومدم. فقط اومدم اينجا كه بهت بگم من بعد از اون قضيه، به كمك برادرهاي خودم و پدر و مادر فريد دو ماه تمام فريد رو در مركز بازپروري معتادين نگاه داشتم و مثل يك بيمار مراقبش بودم. بعد از اون، حدود يك ماه توي بيمارستان بستري بود. در اين دو ماه آخر هم، هر روز دقيقا هر روز به خونه ما مي آمد و من و دوتا داداشام صبح تا شب توي گوشش مي خونديم كه اگر اين فرصت رو از دست بده براي هميشه قافيه رو باخته و... ديگه نميخوام پر حرفي كنم. الان فريد مثل يه دسته گل شده. اينو مطمئن باش كه اگر تو همون پونه باشي كه شش ماه قبل بودي،

فريد ديگه هرگز فريدي نخواهد بود كه شش ماه قبل بود! شكوه همه اين حرفها را زد و آخر سر بي اختيار به گريه افتاد و اشك ريخت. نيم ساعت آره، نيم ساعت تمام مثل بهت زده ها توي صورت شكوه زل زدم و او اشك ريخت و من ساكت ماندم. بالاخره بعد از اين همه وقت، شكوه از جا برخاست و قصد رفتن كرد و قبل از رفتن، با لحني كه ديگر هرگز مانندش را از او نديدم گفت: - اين كلام آخرمنه پونه. بازم ميگم كه اصلا برام مهم نيست كه ديگران در مورد من چي فكر كنن. فقط خدا و فريد و من مي دانيم كه همه اين كارها براي اين بود كه «روياي تو» در هم نشكند... ميفهمي، فقط به خاطر تو... با اين حال مگه غير از اينه كه دوازده - سيزده سال تمام، اين تو بودي كه يك دندگي مي كردي و اين من بودم كه ميگفتم نه و بالاخره اين تو بودي كه بازي رو ميبردي. حالا شايد براي اولين بار و آخرين بار از اسب غرورت بيا پايين و به التماس هاي من توجه كن. مطمئن باش كه اگر شكست بخوري، قبل از شكست تو، اين من هستم كه ميشكنم و خرد ميشوم. مي فهمي چي ميگم پونه؟ ازت خواهش ميكنم به من يك بار هم كه شده اعتماد كن... حس كردم اگر به شكوه نه بگويم، خدا مرا نخواهد بخشيد.

زانويم لرزيد و پاي او را كه داخل چارچوب در رفته بود گرفتم و در آغوشم كشيدم و پا به پايش زار زدم. امروز كه اين داستان را برايتان شرح ميدهم ده سال از آن روزها ميگذرد. من و فريد مدتي بعد از آن ديدار من و شكوه، باهم ازدواج كرديم. بيآنكه هيچ يك از اعضاي خانواده من از ماجراها باخبر شوند. حالا هفت سال است كه شكوه و شوهرش، مهرداد همكلاسي دانشگاهي شكوه، در طبقه بالاي خانه اي كه فريد آن را به نام «شكوه» خريده است زندگي ميكنند.

الان شايان و مهبد پسران من و شكوه دائم در حياط خانه مان فوتبال بازي ميكنند و «من و شكوه» در حال تدارك برگزاري جشن تولد فريد هستيم تا او را سورپرايز كنيم. من زندگي و خوشبختي امروزم را مديون شكوه هستم و گاهي فكر ميكنم خدا چقدر مرا دوست دارد كه دوستي مانند شكوه را در زندگيام قرار داده است. ما شش نفر امروز خوشبخت هستيم و پشت به پشت هم در مقابل تمام مشكلات زندگي يار و ياورم هم هستيم. خدايا اين روزهاي خوش را از ما نگير. ما قدردان تو هستيم. همين...
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.