جو میگفت پدرمون یه مشت سگ تازی خالدار داشت و وقتی میرفتن شکار تا ساعتها میتونستی صداشونو بشنوی، پدرمون فریاد میکشید وسگها میجنگیدند و زوزه میکشیدند. جو میگفت شبها که ماه کامل بود دهکده پر از حیوونایی میشد که مدام جستوخیز میکردند. جو همهی اینهارو میگفت-تنها چیزی که دربارهاش صحبت نمیکرد مادرمون بود. خُب، من میدونستم که یکی داشتیم اما جو جواب نمیداد-و مارک که از جو کوچکتر بود بهجز اون خانم سیاهی که برای مدتی ازمون مراقبت میکرد چیزی به یاد نمیآورد.
- شنبه ۰۴ فروردین ۹۷ ۱۲:۴۶ ۲,۳۸۸ بازديد
- ۲۱۸ ۲۴۳
- ادامه مطلب
- ۰ نظر