عسل

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
شنبه ۰۱ اردیبهشت ۰۳

داستان کوتاه زهر و عسل

روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت

یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود

به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است

مواظب باش به آن  دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی

شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت

شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت

و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و بعد به دکان برگشت

و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید