خاطرات

این وبلاگ صرفا در مورد کتاب و رمان می باشد

داستان کوتاه عاشقانه.
تاریخچه و آداب و رسوم شب یلدا
داستان کوتاه و خواندنی ابراز عشق
داستان او هیچ گاه مرا ترک نکرد مادرم قهرمان من است
دلم می خواد یه دختر داشته باشم
سیزده بدر همگی رنگی
چهارشنبه ۰۵ اردیبهشت ۰۳

خاطرات دانشگاه من

‎استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
‎روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
‎"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"
‎پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."
‎استاد گفت:
‎"اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
‎پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم." ‎استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
‎پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم." ‎استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"
‎پسره هاج و واج گفت‌:
‎"شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم." ‎استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
‎"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
‎پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
‎استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت: